هوووووررررررررررررررررااااااااااااااااااااااا ، بلاخره بلاگفا درست شد .

بعدا نوشت: اولش خوب بود ، ولی الان نمی دونم چرا نوشته های نزدیک به یکسال و خورده ای رو خوردههههه

:(((((((((((((((((

 

بیکاری یا بیگاری ؟

از 6 ماه پیش که از کار بیکار شدم ، حقوق بیکاری میگیرم ، 1 سال و نیم حقوق برام تعیین کردن. متصدیشم

اداره کاره و هر ماه لیست رد میکنه .

دوشنبه هفته پیش از طرف اداره کار بهم زنگ زدن که کانون بازنشستگان نیاز به نیرو داره و شما برو اونجا ببین

کار چه طوره . بیمه بیکاریت قطع نمیشه و اونا هم اضافه یه چیزی بهت میدن . خلاصه زنگ زدم و رفتم . کارش

یه سری کارای دفتری در حد ثبت نام اینترنتی و از این چیزا بود ولی میگفتن ما لیسانس کامپیوتر میخوایم .

نمی خوام بگم من کار خیلی خاصی انجام میدادم ولی حداقل 5-6 سال تو یه زمینه تخصصی کار کردم ،واسش

زحمت کشیدم و مهارت خوبی هم تو اون زمینه کسب کردم. بهشون گفتم که این کار تخصصی من نیست، اصرار

که نه هر کی میاد اینجا بلد نیست و ما لیسانس میخوایم ،بعدش گفتم اکی حالا که لیسانس میخواین چه

حقوقی در نظر گرفتین؟ چه قدر گفته باشن خوبه؟ ماهی 250 تومنخنثی.

من: با این پول هزینه رفت و آمدم هم در نمیاد ،من واسه چه قدر پاشم بیام روزی 4-5 ساعت اینجا وقت بزارم ؟

رییس: خب بیمه بیکاری هم میگیرید دیگه ؟

- خب بگیرم ، اینجا که دارم روزانه وقت میزارم ،انرژی صرف میکنم .اون چی ؟

-حالا اینجا کارش خدایی هم هست . (ایشون از طریق عضویت اینجا، عضو هیئت مدیره کانون استان شدن و به گفته خودشون دارن خوب میگیرن اونجا ،ولی خب خدایی کار میکنن طفلی ها هیپنوتیزم

 

حالا امروز صبح زنگ زده که جوابتون چی شد؟ وقتی میگم نه با یه حالت تهدید میگه :می دونید اگر نیاین حقوق

بیکاریتون قطع میشه ؟ آخه اداره کار معرفیتون کرده اگه نیاین قطع میشه دیگه ؟

من آدم حساسی نیستم ،ولی ایندفعه واقعا احساس کردم بهم توهین شده ،خیلی قشنگ داشت تهدیدم

میکرد .استثمار به چی میگن؟ میای بیا وگرنه چیزی که حق مسلمت هست ،بهت نمیدیم .

منم جواب دادم : اگر قطع بشه که ظلمه،من سه سال حق بیمه پرداخت کردم، پول مفت نمیگیرم . بعدشم

حتی اگر قطعشم کنید من نمیام . 

 

زنگ زدم ادره کار که اونجا نمیتونم برم .شرایطش مناسب نیست.

مسئولش بر میگرده میگه : ببین اگر جای دیگه معرفیت میکردیم که حقوق خوب میدادن بیکاریت قطع میشد ،

اینجا چون نمیخوان حق بیمه پرداخت کنن از لیست بیمه بیکاری ها میخواستن بگیرن . 

 

موندم چی بگم ؟ علنا اداره کار داره همکاری میکنه که قوانین خودشو نقض کنن (هر نهادی که کارمند میگیره

باید حق بیمه بده برای کارمنداش)

به هر حال واسه من فرقی نداره ، نظرم همونه .من اونجا فقط فرسوده میشم . یه آدم با سواد در حد ICDL هم

میتونه از پس اون کارا بربیاد .حتی اگر دیگه حقوق نگیرم هم زیر بار حرف زور نمیرم ،اونجا جای من و کار من

نیست . 

 

جایه تاسف داره که یه سری آدم که هیچ سوادی از محیط کار، روانشناسیش ، مهارت ها و نیازهای کاری

ندارن شدن مسئول این امور و میتونن واسه امثال من تصمیم بگیرن . بدتر از اون اینکه یه ذره انصافم تو

وجودشون نیست. 

 

...

ینی اصلا راه نداره اردیبهشت قدر تمام 12 ماه سال کش بیاد؟؟؟؟ 

 

آخر 93 هم رسید.

بالاخره من امتحان آیلتس دادم.  دست ،جیغ،هوراااااا :)

و حالا من موندم با کوله باری از دانش زبااااان سوال و آدمهایی که بیشتر از دو ماه ندیدمشون و کارهایی که 6 ماه

به خودم میگم امتحان که تموم شه میرم سراغشون و خونه ای که ماه هاست (بدون هیچ اغراقی) رنگ جارو و

دستمال به خودش ندیده و سنبلی که کاشتم و گل نداده و کلی حس گیج و ویجی .

نمی دونم با زندگی پیش رو باید چی کار کنم ؟ فقط هی میگم مگه میشه آدم بیکار باشه بعد درسم نداشته

باشه ؟ خب این ینی چی اونوقت ؟ بعد تازه فهمیدم من چه قدر از کار و تحصیل هویت میگیرم ، دلم واسه خودم

سوخت ، گفتم خودم بدون هیچ کدوم اینها دوست داشتنیم. بعد گفتم چرند نگو، بیخیال این فلسفی بازی ها،

اینجوری که نمیشه، از این رو تو همین 3-4 روزی که بابت امتحان تهران بودم انقدر واسه خودم دردسر جور کردم

که حداقل تا یه سال گیرشونم :))))

بی صبرانه منتظر 94 ام . 93 مثل اون چیزی که فکر میکردم خوشحال و رنگی رنگی نبود، اضطراب داشت.

93 واسه من سال تغییر بود . سال زیر و رو شدن خیلی چیزا ، حتی خودم و حالا منتظرم که ببینم نتیجه اون

همه فراز و فرود چی میشه؟ 

The Satisfaction

مطمئنا رسیدن به بالاترین مدارج علمی در بهترین دانشگاههای دنیا اونقدر بهم حس خوشبختی و رضایت از خود

نمیده که بعد یه روز تمام بشور و بساب ، دیدن خونه مثه دست گلم بهم میده نیشخند

 

له لورده شدم که شدم عوضش خونم تمیزه از خود راضی

کف آشپزخونه تقریبا کبره بسته بود چون بعد از چیزی قریب به دو ماه آبکشی و طی شده بود . حالا میتونید عمق خوشحالی منو درک کنید ؟ نیشخند

...

 

+ خیلی کلیشه ایه که بگم آدم وقتی یه مدت نمی نویسه نوشتنش نمیاد ولی خب عینه واقعیته . نوشتنم

نمیاد. این دو سه ماهه هم واقعا هیچ چیزی واسه نوشتن نبود. یه خورده تاسف آوره که از تو سه ماه زندگیه

یه نفر هیچ چیزی نمیشه درآورد ، ولی خب اینم میگذره  :)

+ چند وقت قبل سنبل کاشتم ، کاشتم به امید اینکه وقتی بوی خوش گلهاش تو خونه ام پیچید 93 تموم

شده، امتحان پیش رو تموم شده، کلنجار رفتنام با خودم، این سردرگمی لعنتی تموم شده، فکر و خیالهای

مزاحم تموم شده، دیگه منم و انتظار یه عالمه خبر خوش .

 

+ از دوستای خوبم که حالمو پرسیدن ممنونم. ببخشید اگه به کامنتها به موقع جواب نمیدم یا بهتون سر نمیزنم.

مرض تنبلیه دیگه، درمونی نداره.

 

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

+ اون موقع هایی که نه سر کار میرفتم و نه ازدواج کرده بودم تو خونه خودمون دریغ از یه دونه قاشق که من

محض کمک به مامانم شسته باشم ،فکر میکردم اگه درس نداشتم و خودم مستقل بودم چه کارایی که

نمیکردم ؟ همیشه هم جیغ و دادم به راه بود و مخ مامان میخوردم که وااای خداااا  وقت ندارم ، کلی کار عقب مونده دارم . 

 

+ من تقریبا همزمان هم اومدم سر خونه زندگی خودم ، هم کارمند شدم و خیلی تجربه خونه دار بودن نداشتم

، از این رو قبل اخراج همش فکر میکردم اگه شرکت نمیومدم چه کارایی که نمیکردم ؟ وااای خداااا  وقت ندارم ،

کلی کار عقب مونده دارم .

 

+ امروز ده روز میشه که اخراج شدم ، از اولین ساعت بعد اخراج و گذاشتن اون پست نشستم به زبان خوندن ،

بعد الآنم همش فکر میکنم اگه زبان نبود چه کارایی که نمیکردم ؟ وااای خداااا  وقت ندارم ، کلی کار عقب مونده

دارم .

 

یه جایی خونده بودم این که همیشه وقت کم دارید و لیست بلند بالایی از کارهای نکرده بر میگرده به

شخصیتتون . لازم شد برم یه کنکاشی در شخصیتِ شخصِ شخیصِ خودم انجام بدم .

 

ولی کم کم دارم به این نتیجه میرسم که زندگی ینی همین بازه های زمانی که واسش برنامه می ریزی و هدف

میزاری و هی بالا و پایین میشه و تو نمیدونی آخرش کجاست ، یه وقتایی میرسی به اونجایی که می خواستی

و یه وقتاییم از یه جای دیگه سر در میاری ، بعد دوباره یه هدف دیگه ، یه شروع دیگه ، یه مسیر دیگه با کلی

منظره جدید ، توقف ممنوع ، دوباره باید راه بیفتی .

 

همچنان 6 صبح بیدار میشم و تا 12 شب یه نفس در حال دویدنم و بازم وقت کم دارم و کلی کار نکرده . ولی

مسیر جدیدم دوست دارم ، خوش منظره و خوش آب و هواست ، تازه اینجا میشه یه وقتایی بساطت پهن کنی

کنار جاده و بشینی از طبیعت لذت ببری .

 

 

امروز ساعت 9:30 رسما" از کار بیکار شدم .

تعدیل نیرو و تمام .....

فعلا" همه چی تو ذهنم رو هوا و معلق. حتی نمیدونم چه حسی دارم ؟

ولی مطمئنا یه جور دیگه شروع میکنم . ینی باید شروع کنم.

اصلا" زندگی بدون وجود یه آبجی کوچیکه ی تپلیِِ غرغرویِ کله شقِ مهربون که همش باید مواظبش باشی معنی نداره.

دلمان بدجوووررری برای ته تغاری خانوم تنگ است .

من منم چون ...

 

شما تو این نقطه چین چی می نویسید ؟ چند تا خط پر می کنید ؟

 

خوبه ، خوبه که هستی ،

خوبه که وسعت مردونگیت اندازه تموم خستگی ها و دلخوری هامِ

خوبه که انقدر مردی که پا به پای دلِ دمدمی من بیای .

راستشو بگم ؟ فکر نمی کردم تو حتی اون نوشته رو بخونی ، فکر میکردم همین که گذاشتم جلوت مچاله اش

میکنی میندازی دور . عوضش تو خوندیش ، جای من کوتاه اومدی ، جای من درک کردی ، جای من لبخند زدی ...

همه آدمها انقدر مرد نیستن .

فعلا" باید یه جایی مثه همینجا وایسم و به ناکجا خیره شم و منتظر باشم ، منتظر ، منتظرررر.........  .

کنسرت و .....


اگه من جای تو بودم ، بدون اینکه من بفهمم دو تا بلیط رزرو میکردم و 4 شنبه ساعت 8 دست زنمو میگرفتم می گفتم

بیا می خوام ببرمت یه جایه خوب ، بعدشم با هم میرفتیم  و تو راه بهم میگفتی بی خیال همه دودوتا چارتا ها ،

فدای یه تار موت . ولی خب... فعلا" که من جات نیستم و خودت جایه خودتی . حیف ، خوب شبی میشد ، نه ؟  

...

خودم میدونم که هرچی که تو بخوای بهترینه ، این بیست و چند سال بهم ثابت کرده که همیشه همینطور بوده .

پس ایندفعه هم میسپرمش دست خودت . هر جوری که عشقته این پازل کامل کن .

هر مدلی که بچینیش حتما" خیلی خوشگل میشه .


کِیف پارتی

چه کیفی داره , از خواب بیدار شی , فکر کنی باید بری سرکار و ساعت 6 شده , بعد یهو ساعت روی موبایلت

4:09 رو نشون بده و تو بتونی 2 ساعت دیگه بخوابی . وااااااای ی ی ی که حالم جا اومد . اصلا" یکی از بزرگترین

خوشبختی های من اینجور موقع هاست . dancingdancing


چه کیفی داره وقتی همون جوری خواب و بیداری حساب کنی ببینی فقط 66 روز دیگه مونده تا بهار . بیشترش

رفته کمش مونده , 66 بار دیگه خورشید طلوع کنه , بهارم میرسه . انتظار تموم میشه . تو زمستون من خوابم ,

منگم , هر چی هم دوسش داشته باشم ولی این من لجباز حرفمو گوش نمیده , عین خرس میره تو غار خودش و

فقط غر میزنه و منتظره   . بهار که میاد من یکی دوباره زنده شدن رو با رگ و خونم حس میکنم , تک تک سلول

هام یکی یکی بیدار میشن و سلام میکنن  . خدایا مجال! میخوام امسال بهارم ببینم . هوراااااا بهاررررررر . 


چه کیفی داره مامانت , صبح ساعت 6 که از در خونه میای بیرون , تو پاگرد منتظرت باشه و استرس دندونی که

کشیدی و داشته باشه و بپرسه خوب خوابیدی دیشب ؟ از پله ها آروم بری ها , نپری . بعد انگار کیلو کیلو قند تو

دلت بسابن و خودتو لوس کنی و بیای سر کارت . بشینی پشت سیستمت و خوشبختی هاتو تک تک دوره کنی.

+ انگار حالمان دیشب حسابی خوش بود .لبخند

چپ اندر قیچی

خب مثه اینکه من هرچی ننویسم اوضاع خرابتر میشه و کلا"حس نویسندگیه!!! اینجانب پر پر میشه میره .

دور و برم اتفاق و خبر زیاده ولی نوشتنی نیست ،

اینکه ساعتهایی هستن که  به آنی میگذرن و لحظه هایی هستن که قد یه عمر طول میکشن .

بغضهایی که هی میان و میرن ، خنده هایی که وقت و زمان نمیشناسن .

سردر گمی و گیج و ویجی ، کلافگی ، کلافگی و کلافگی .

اینکه دلت همون آرزوهای همیشگیت رو میخواد ،

و تمنای حضورش که مثه خوره افتاده به جونت ،

اینا نوشتنی نیستن ، که اگه بودن از الآن تا خود ابد باید مینوشتم .


از اینا که بگذریم تازه نوشتنیاش رو میشن . به ترتیب میگم میرم پایین :

+ این کلاس زبان دهن بنده رو بد جوری مورد عنایت قرار داده ، اصلا" یه مدلی . خوبه مثلا" من فکر میکردم زبانم

خوبه و قبلا" مدرک کانون رو گرفته بودم و از همین دست توهمات . کلا" خواب و خوراک نذاشته واسم . راه میرم ، میشینم ، میخوابم دارم انگلیش بلغور میکنم . (بلغور کردن به اینگلیسی چی میشد؟متفکر)


+ بعد گذشت حدود سه سال از عروسیمون هنوز که هنوزه نتونستیم به خواهر شوهر محترم بفهمونیم که جان

من هر وقت خواستی بیای خونمون یه 1 ساعت قبلش زنگ بزن ، همینجوری راه نیفت بیا دم در خونه ، آدمیزاده

کار و زندگی داره خب .  ناگفته نماند که بعد از تلاشهای بی شائبه علی ،  جدیدا" میان دم در خونه بعد با موبایل زنگ میزنن خونه ایییین ؟ ما پایینیم ، درو باز میکنی ؟ خنثیهیپنوتیزم  البته بازم خودش پیشرفتیه ، ما راضییم به رضای

خدا .ولی خداییش معضل شده واسمون ، به شدت سر هردومون شلوغه ، بعد هر چی هم واسشون توضیح

میدیم نمیگیرن .


+کل اعضای فامیل به طور مجدانه ای  24 ساعته آنلاین می باشند و همچین لحظه به لحظه با خاله جان تبادل 

اخبار میکنن . یه جوری کامل این مفهوم سرعت تبادل اطلاعات رو تفهیممون کردن که تو دانشگاه اینجوری یادمون

ندادن  . ینی می میرم واسه اون لحظه ای که مامان بزرگ 70 ساله ام میشینه پشت کامی و با دست واسه

خالم بوس میفرسته . دیگه خودتون تصور کنید تا چه حد این سفر باعث گسترش تکنولوژی در خاندان ما شده ،

اصلا" خاندانی مدیون خاله جان شدیم  و البته واضح و مبرهن است که این وسط کچل خانواده ، من بدبخت

هستم که دائم به صورت تلفنی و حضوری و آنلاین دارم به ملت بالای 50 سال خانواده مشاوره کامپیوتری میدم

که چرا صداش قط شد و تصویر کوچیک شد و رمز وای فایمون چند بود و سرعت اینترنتتون کم شد و ایناکلافه،

ینی من یکی که بدجوری مدیون خاله جان شدم ،حیف که دستم بهش نمیرسه . عصبانی

کفشهایم کو ؟

بعد این ینی چی که همینجوری تو کمدم کفش مجلسی و بیرونی و راحتی و بوت و نیم بوت و هر مدلی که شما

دلت بخواد یافت میشه ( ینی کلا" تو زندگیم از هرنظر تو مضایغه بوده باشم از نظر کفشیجات!!!! نبودم خداییش )

اون وقت به مدت یه ماه بود که اصلا" هیچکدومشون به دلم نمی چسبید , همش با آه و ناله و بغض می یومدم

سر کار که آخه این چه کفشیه , اصلا" معذب بودم تو خیابون راه میرفتم , فکر میکردم همه دارن به کفشام نگاه

میکنن بس که بی ریختن!!! خنثی (خدایا شفای عاجل)

5 شنبه ای بالاخره رفتم یک عدد شلوار جین برای بوت گرفتم از اینهایی که همچین میچسبه نفسه آدم بالا نمیاد

(حس فوق الذکر رو راجع به شلوار جین هامم پیدا کرده بودم), بعد همینجوری داشتیم راه میرفتیم هااااا نمیدونم

اون مغازهه از کجا پیداش شد و من چشمم به اون کتونی ها افتاد و مهرشون به دلمو دیگه مجبور شدم

بخرمشون , مجبورررر. 

اون وقت اینجانب از وقتی که این کفشا رو خریدم به نظرم کفشای قبلیم خیلی هم خوبن , اصلا" ایراد ندارن

که هیچ بلکم خوشگلم هستن چرا نپوشمشون , حیفه . خیلی ریلکس با دلی آرام و مطمئن میپوشم و می رم تو

خیابون میگردم ,حتی پزم میدم باهاشون و اینگونه شد که هنوز کفشای جدید رو پام نکردم , در این حد . ینی تازه

متوجه شدم , بمیرم واسه خودم که انقدر عقده های فرو خورده داشتم تو وجودمو بی خبر بودم , همین که یه

جفتشو خریدم کافی بود, خیالم راحت شد , فکر میکنم که بقیم میدونن که من کفشای جدید تو خونم دارم دیگه

مسخرم نمیکنن (خدایا ایضا" شفای عاجلpraying) . الآن خیلی واسه خودم قابل ترحمم , می خوام برم از مامانم

بپرسم من بچه بودم احیانا" منو پابرهنه نفرستاده بیرون؟ والاااا , حتما" یه دلیلی باید واسه این رفتارهای کاذبم

وجود داشته باشه , نه ؟ وگرنه من که آدم مشکل داری نیستم , آره حتما" یه دلیلی داره .


کفش و شلوار مذبور که باعث خودشناسی بیشتر در اینجانب شد.


ما به وجود هم دلگرمیم :)

حس خوبیه , حس خوبیه که فکر کنی کسایی هستن که تو فراز و نشیب زندگی , می تونین رو هم حساب کنید ,

می تونی همراهشون باشی و اونا می تونن مرهم زخمت باشن . حس خوبیه تنها نبودن , اینکه آدمایی هستن که

واسشون جون میدی و اونام نفسشون به نفست بنده .

حس خوبیه خاله بودن , خواهر زاده بودن... .

بهار از بس که خواب دارد ، مُرد

آری تنها یک اپسیلون مانده که اینجانب از شدت خواب جان به جان آفرین تسلیم کنم . atishpare

ماماااااااااااااااااااااااان ن ن ن ن من میخوام بخوابممممممممممممممم . اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ  گریهگریه.

گور بابای مسئولیتهای کوفتی این زندگیه کوفتی تر .atishpare

تو واسه من همین آرامشی

این خیلی دوست داشتم   +